دخترک آسمان

به وبلاگ من خوش آمدید...

دخترک آسمان

به وبلاگ من خوش آمدید...

زلال باش...، زلال باش...،

 

 
پرسیدم ...
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ 

با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و  ترس را به گوشه ای انداز  .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،

فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در توست .

بزرگ مرد

 ایرانیها به مشهد هم که میرویم

 
به مقبره فردوسی بزرگ
 
که به راستی ایرانی بودن خودمان را هم مدیون این بزرگ مرد پارسی میدانیم
 
سری نمیزنم
 
ما ایرانیها یک چنین  .......... هستیم
 
بدانید که اگر فردوسی بزرگ نبود ، ما هم همانند مصر ، سوریه و .... عرب بودیم و نه ایرانی
 
پس ما ایرانیها کی به خود خواهیم آمد ؟؟؟؟؟؟؟؟
 
 
 

آیا می دونید قبر امیر کبیر کجاست ؟
اصلا تا حالا فکر کردین مزار این بزرگمرد ایرانی کجاست ؟.
.
 
احتمال قریب به یقین نمی دونید ... تعجبی نداره غصه هم نخورید خیلی ها مثل شما هستند از جمله خود من که تا همین چند هفته پیش نمی دونستم و کاملا اتفاقی این موضوع رو فهمیدم
.
.
امیر کبیر صدر اعظم ایران در زمان ناصر الدین شاه که با دسیسه های یک سری وطن فروش  
WAS murdered , buried in KARBALA IN IRAQ .
.
این که چرا او را به کربلا بردند برای من سوال است و احتمال می دهم برای دور ماندن مردم از مزارش وجلوگیری از تبدیل آن به میعادگاه مظلومان او را از ایران و ایرانی دور کردند و اینکه چطوری در آن زمان جسد این مرد بزرگ رو با امکانات محدود آن زمان به عراق منتقل کرده اند هم باز جای سوال دارد
.
.
.
اما چیزی که بیش از همه مایه شرمندگیست این است که اکثر قریب به اتفاق ایرانیها نمی دانند مزار این اسطوره تاریخ کجاست تا زمانی که روابط ایران و عراق تیره بود و کسی حق سفر به کربلا رو نداشت شاید این ندانستن توجیه داشت ولی امروزه با سفرهای متعدد مردم به عراق و کربلا جای بسی تاسف است که حتی یکی از کسانی که از عراق بر می گردد نمی داند که امیر کبیر هم در آنجا دفن بوده

.
.
.
.
آیا فکر نمی کنید که همین عراقیها به ما خواهند خندید که چطور مردی رو که بسیاری از داشته های امروزمان را مدیون اوهستیم فراموش کردیم؟
من که خودم از خودم خیلی خجالت کشیدم البته من تا حالا به عراق نرفته ام ولی به هر حال وظیفه ام بود به عنوان یک ایرانی که دم از عشق به وطن می زنم بدانم که سرنوشت این مرد بزرگ پس از مرگ چه شد

روحش شاد

اگر پولدار بودی ...!


کره ماه رو می خریدی ...
http://www.worth1000.com/view.asp?entry=213393&display=photoshop

اتاق نشمین خانه ات پنجره ای داشت با نمایی از کره زمین:  


M
 http://www.worth1000.com/view.asp?entry=213203&display=photoshop



دندانهای الاغت را روکش الماس می کردی: 
http://www.worth1000.com/view.asp?entry=213411&display=photoshop

خدمتکارت، پاریس! همیشه آماده خدمتگذاری بود: 
http://www.worth1000.com/view.asp?entry=213219&display=photoshop










بر روی کشتی اختصاصی خودت ، گلف بازی می کردی: 
http://www.worth1000.com/register.asp



هواپیمای اختصاصی ات 24 ساعته آماده بود:
http://www.worth1000.com/view.asp?entry=130365&display=photoshop


فقط آب معدنی چشمه های هیمالیا را برای مصرف در توالت استفاده می کردی: 

http://www.worth1000.com/view.asp?entry=130344&display=photoshop



دستمال توالت این جوری استفاده میکردی : 

http://www.worth1000.com/view.asp?entry=130532&display=photoshop


استخر شنایت را از گرانترین عطرهای جهان پر می کردی: 

http://www.worth1000.com/register.asp



فقط یک متخصص طلا، می توانست ماشینت را که روکشی از طلا داشت بشوید: 

http://www..worth1000.com/view.asp?entry=130236&display=photoshop

لپ تاپت الماس نشان بود ، پنتیوم 11 با Ram 30
Gig 
http://www.worth1000.com/view.asp?entry=255526&display=photoshop

ماشین تشریفاتت:

http://www.worth1000.com/view.asp?entry=255494&display=photoshop
استراحتگاهت: 

http://www.worth1000.com/register.asp
خوب دیگه!
خیالات بسه!
فعلا که کارمندی!ح

روحش شاد






امیر کبیر، حالا بیا تماشا کن، اگر تو برای جهالت مردمت گریه میکردی که نمی فهمند، حالا باید از دیده خون بباری برای آنهائی که می فهمند.
 
روحت شاد
*****

دعانویس، با نوشتن دعا بر روی بدن لخت زنان،آنان را اغفال می کرد
 
مردی که به بهانه دعا نویسی ، زنان جوان را اغفال می کرد و آنان را وادار می کرد که لخت شوند تا بر روی بدن آنها دعا بنویسد و آن ها را مورد تجاوز و آزار جنسی قرار می داد دستگیر شد.
هفته گذشته زنی به کلانتری ۱۸ قرچک ورامین رفت و علیه مردی دعا نویس شکایت کرد.
او گفت؛ من در زندگی ام مشکلاتی داشتم و هیچ راه حلی برای آنها پیدا نمی کردم تا اینکه از همسایه ها شنیدم فردی در قرچک با دعا نویسی و رمالی مشکلات و گرفتاری ها را برطرف می کند. به امید اینکه زندگی ام به روال عادی برگردد و روزهای خوشی را تجربه کنم به محل کار مرد رمال رفتم و از او خواستم برایم دعائی بنویسد.
آن مرد با حوصله به حرف هایم گوش کرد و از مشکلاتم باخبر شد، بعد گفت علاج کار را می داند و دعائی بلد است که به همه این بد بختی ها پایان می دهد. زن شاکی ادامه داد:
مرد دعا نویس، به من گفت برای این که دعا اثر بیشتری داشته باشد باید آن را روی بدنم بنویسد. من که از گرفتاری ها به تنگ آمده بودم، و به دنبال راه نجاتی می گشتم، و از طرفی چون آن مرد مسن بود، مخالفتی نکردم و لباسم را در آوردم.
 مرد دعا نویس همزمان با نوشتن، بدن مرا لمس می کرد. چون متوجه شدم که رفتار او غیر عادی است، به او اعتراض کردم و خواستم لباسم را بپوشم، که او بدون توجه به واکنش من، مرا مورد آزار جنسی قرار داد و به زور به من تجاوز کرد.
پس از شکایت این زن، مأموران با انجام هم آهنگی های لازم، به محل کار متهم که یک مغازه بود رفتند و وی را در حالی که قصد داشت بر روی بدن زن دیگری دعا بنویسد دستگیر کردند.
سرهنگ ایرج قاسم آبادی، با معرفی متهم شصت ساله بنام "علی م. " ،از افرادی که مورد سوء استفاده او قرار گرفته اند خواست برای طرح شکایت به پلیس اطلاعات عمومی ورامین مراجعه کنند.
   
روزی که امیرکبیر گریست
سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی.. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم.. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
 خاموش باش،
 
تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهل شان نیز ما هستیم.. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند
روحش شاد، یادش گرامی باد.

راز و نیاز

الهی افتح البخت الترشیدگان الاسلام  

آمین یا رب العالمین