اینطوری نیست که "پا" همیشه فقط برای له کردن آنچه در زیرش قرار داره به کار بره! برای ما هوشمندهای نیشابوری، خیلی وقت ها پیش اومده که با سینه، روی کف دو پا له شدیم یا به عبارت دقیق تر، خودمونو له کردیم.
اگه متوجه حرفای من نمی شین، هیچ ایرادی نداره! یعنی این که چیزی نیست! علاوه بر این، هنوز یه لیست بلندبالا دارم از چیزایی که غیر از خودم و دیگر هوشمندها، هیچکی از اونا سر در نمیاره!
تا وقتی که هنوز تووی نیشابور خودمون بودم، فکر می کردم دارم بین المللی فکر می کنم، ملی حرف می زنم و منطقه ای زندگی می کنم ولی پس از عزیمت (کوچ) به تهران کم کم با کمک دوست هم خوابگاهی ام، اسد (که از یک شهر و دیار دیگه برخاسته بود) پی بردم که تا آن زمان، منطقه ای فکر می کردم، درون خانواده ای حرف می زدم و درون کالبدی زندگی می کردم.
البته این چیز بدی نبود ولی کمی تا قسمتی جلوی پیشرفت منو می گرفت! بسیاری از اوقات از ترس اینکه مبادا حرفی بزنم که برای دیگران قابل فهم نباشه و شهرستانی بودن منو لو بده، ترجیح می دادم ساکت بمونم و ابراز نظر نکنم.
سالها طول کشید تا بالاخره تونستم به خودم مستولی بشم و با کمک دوستان وبلاگ نویسم رازهای سال ها در دل حبس شده مو بیرون بریزم.
یادمه توی اون سال های دور، تابستونا بعد از انجام مناسک خواب نیمروزی، هوشمندها دست به مجموعه فعالیتهایی می زدن که هیچ تناسبی با چند لحظه قبلشون نداشت.
در سالهای دهه نخست زندگی م هیچوقت قسمت نشد چشام بطور واقعی برن رو هم و طعم خواب بعد ناهار رو بچشم ولی با دیدن مناظر حیرت انگیز و محیرالعقول از اطرافیانم می تونستم حدس بزنم که این خواب کوتاه، چه انرژی سرشاری به آدمیزاد می ده!
درسته که آدم به مدت دو ساعت، عین جنازه می افته کف زمین و بی هوش می شه به طوری که حتی نمی تونه دهن نیمه بازش رو صاف نگه داره ولی در عوض همین جنازه، پس از کسب انرژی، وقتی عمر دوباره می گیره و بیدار می شه، بیا و ببین چه ها که نمی کنه!
هریک از هوشمندهای خرد و کلان پس از بیدار شدن، به طریقی متفاوت از دیگران، در صدد خارج کردن این انرژی از بدن مبارک خود برمی اومدن!
در اون ساعات پر هیاهوی توی حیاط، مادرم داخل خونه، به کمک من، انرژی ذخیره شده شو خارج می کرد. با این هدف، مادرم ورزش مخصوصی انجام می داد که همزمان برای من هم جنبه ورزش داشت و هم سرگرمی.
او در حال دراز کشیده، پاهاشو به هم می چسبوند و منو با سینه می ذاشت رو کف اونا! به عبارت عملیاتی تر: ابتدا با دو تا دستاش، دستامو می گرفت، سپس کف پاهاشو می ذاشت رو سینه ام و آنگاه پاهاشو مثل جک به سمت بالا حرکت می داد و منو می برد اون بالا بالاها...
او در حالی که به طور مرتب، پاهاشو خم و راست می کرد تا ارتفاع منو کم و زیاد کنه و موجبات مسرت و خشنودیمو فراهم بیاره، دیالوگی دوطرفه رو به تنهایی اجرا می کرد.
موقع خوندن هر جمله ی این دیالوگ، تن صداشو بالا و پایین می برد تا حس دوطرفه بودنش درست از آب دربیاد. مثل شعر بود... انگار داشت آواز می خوند!
...در تمام این مدت، من قهقهه می زدم و او توی چهره ش، یه فرم و حالتی پدیدار می شد که تصور قربون صدقه رفتن رو در من به وجود می آورد.
او حتی وقتی خیلی احساساتی می شد، دو تا دستامو ول می کرد و با تمام قدرتش منو می برد تا اون بالا بالاها. جایی که خیلی راحت می شد ازش حیاط رو دید... همونجا که بقیه ی هوشمند کوچولوها درگیر آزاد کردن انرژی های خودشون بودن.
این اون چیزیه که مادرم به عنوان دیالوگ بین کلاغ (من) و خودش برام می خوند:
-کلاغ، کلاغ!
۰جان کلاغ!
-چی خورده ای؟
۰نان و پنیر
-قسمت ما!؟
۰گربه خورده
-گربه رو بیار!
۰سگه خورده
-سگه رو بیار!
۰گرگه خورده
-گرگه رو بیار!
۰ببره خورده
-ببره رو بیار!
شیره خورده
۰شیره رو بیار!
..................
این بخور بخور تا زمان از پا افتادن مادر ادامه می یافت. آنگاه در حالی که این من "نیش تا بناگوش، چهارتاق" رو به آرومی بر زمین می ذاشت، از قول کلاغ (من) می گفت:
۰...همه، همو خوردن
جالب بود.
به منم سر بزن