... شیطونک ها
خودمونی
در شبانِ تار زمستانی،
که هنوز از برف مانده نشانی ،
نام مرا،
بر شیشه سرد و بخار گرفته،
با سرانگشتان سردت،
خوانا بنویس!
(2)
در شبانِ تار زمستانی،
که هنوز از برف مانده نشانی ،
روی شیشه ،
من ها می کنم ،
تو بنویس !
(3)
در شبان تار زمستانی ،
که هنوز از برف مانده نشانی،
خیره به سیاه بختی،
کنار پنجره،
مدام از خودم می پرسم کجایی؟
و همسایه ام می گوید/می شنوم :
باز این دیوانه با خودش حرف می زند !
با سرانگشت روی بخار شیشه طرح می زند !
(4)
در شبان تار زمستانی ،
که هنوز از برف مانده نشانی،
چه کسی می تواند
روی ماه شب چهارده قیمت بگذارد؟
(5)
در شبان تار زمستانی ،
که هنوز از برف مانده نشانی،
چراغ در دست ،
در ظهیرالدله ،میان این گورها،
پی فروغ و شعر می گردم !
ممنون از الطاف دوستان حالم از دیروز خیلی بهتره
خودمونی
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت
خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی
می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار
خیابان، یک پسر بچه، پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید
که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک
رفت و او را سرزنش کرد پسر گریان با تلاش فراوان
بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو،
جائی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به
زمین افتاده بود، جلب کند
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت
کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی
صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور
کافی برای بلند کردنش ندارم
برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم
از این پاره آجر استفاده کنم
مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.
برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و
سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران
مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر
به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف می زند
اما بعضی اوقات، زمانی که ما وقت نداریم
گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری
به سمت ما پرتاب کند....