دخترک آسمان

به وبلاگ من خوش آمدید...

دخترک آسمان

به وبلاگ من خوش آمدید...

ملاااااااااااا

ملا نصرالدین با دوستی صحبت می کرد

(( ملا هیچ وقت به فکر ازدواج افتادی؟ ))

ملا نصرالدین پاسخ داد: (( فکر کرده ام. جوان که بودم تصمیم

گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم به دمشق رفتم و با زن

پر حرارتی آشنا شدم: اما او از دنیا بی خبر بود.

بعد به اصفهان رفتم آنجا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی

درباره ی آسمان و زمین داشت اما زیبا نبود.

بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختری زیبا با ایمان و

تحصیل کرده ازدواج کنم. ))

پس چرا با او ازدواج نکردی؟

(( آه رفیق ! او هم دنبال مرد کاملی می گشت ))

 

itchy sratchy animation


ملا و خرش

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد . که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  . وقتی که
دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت . بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مُرد.
بعد ملا نصرالدین گفت : لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی  برسد
  هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک میکند .

قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش

 ، یکی از بزرگ ترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی


من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود    من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیت های من داشت

 

==========


یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخت ترین و موفق ترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست

 


من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم . راستش آنوقت ها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقت ها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاه ها می شد

 

===========


کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است

 ...

 

و زندگی جدید من آغاز شد
 

 

===========


من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدم ها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راه های دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقت ها به ذهن من نرسید ...
 

 


دیگر حساب روزها و شب ها از دستم رفته بود . روزها می گذشت ، جوانیم دور می شد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیک تر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدم های دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آن ها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آن ها به چیز دیگری بود .
 

 

==========


آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم!

  

به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم

 

=========


اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدم ها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیک تر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدم هایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آن ها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آن ها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد .

 

 

 من روز به روز میان انبوه آدم ها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلی ها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست !

 و کاش اینطور بود

 


==========


وباز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟
 


ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن به دست آوردمش.... اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد

 

============


 

 

کاش در تمام این سال ها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلغلک نرم آن شن های خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد

============ =
 

 

 

کاش وقت هایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برف ها می دویدم


========
 

 

 ،

کاش بعضی وقت ها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم


========

 

کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقت هایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...
 


کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشم هایم عشق را می گفتم


========


کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدم ها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم

 


شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسییست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از این ها زندگی می کردم ، بهتر از این ها می مردم

========

 


من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدم ها را بزرگتر می کند . درست است که می گویند با عشق قلب سریع تر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همان ها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم

 

========  


کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ،

 

 

 کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود
 

 

====


راستی من کجای دنیا بودم ؟
 

 


آهای آدم ها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟


اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است ...



============ ========= ====




پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
عشق بورزم
برآنم که باشم، در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من‌اند
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم، شگفتی کنم
بازشناسم، که‌ام؟
که می‌توانم باشم؟
که می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان یابد
لحظه‌ها گرانبار شود
هنگامی که می‌خندم
هنگامی که می‌گریم
هنگامی که لب فرو می‌بندم.
***
در سفرم به سوی تو
به سوی خودم
که راهی است ناشناخته،
پُرخار ، ناهموار
راهی که باری در آن گام می‌گذارم
که قدم نهاده‌ام و سر بازگشت ندارم

***بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را
بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی‌آنکه به شگفت در‌آیم از زیبایی حیات
اکنون می‌توانم به راه افتم
اکنون می‌توانم بگویم که زندگی کرده‌ام

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ .

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ .

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم .

پشت دانایی اردو بزنیم.

دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.

صبح ها وقتی خورشید در می آید ، متولد بشویم.

هیجان را پرواز دهیم.

روی ادراک فضا ،رنگ ،صدا ،پنجره ،گل نم بزنیم.

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.

ریه ها را از ابدیت پر و خالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را باز ستانیم از ابر ،

از چنار ،از پشه ،از تابستان.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور گیاه و حشره باز کنیم.

                    

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

 

 

از کلام دکتر شریعتی


از کلام دکتر شریعتی

-- ارزش عمیق هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

-- خدایا عقیده ام را از دست عقده ام مصون بدار.

-- آنان که غنی ترند محتاج ترند.

-- مسوولیت زاده توانایی نیست زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

-- استوار ماندن و زیر هرباری نرفتن دین من است.

-- قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

-- غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند.

-- هر کس را نه بدان گونه که هست احساسش میکنند بلکه بدانگونه که احساسش

 میکنند هست.

-- قلم ودیعه عشق و امانت آدم در زبان خداست.

-- تو پسرم – اگر نمی خواهی بدست هیچ دیکتاتوری گرفتار شوی فقط یک کار بکن:

«بخوانبخوان و بخوان»

--خداوندا تو به من زندگی کردن را بیاموز ... چگونه مردن را خود خواهم آموخت...

-- خدایا!به من توفیق تلاش در شکست.صبر در نومیدی.ایمان بی ریا.خوبی بی 

نمود.گستاخی بی خامی.عشق بی هوس ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند عطا

 فرما...