از این جا ره به جایی نیست
جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره, وین راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر, زین ره چه می جوید؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهی خدایش دست و رو شسته است
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق
آرام بغنوده است
به شهری کز پلید افسانه ی گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیبایش بزدوده است
کجا؟
ای ره نورد راه گم کرده بیا برگرد
در این صحرا به جز مرگ و به جز حرمان کسی را آشنایی نیست!
بیا,برگرد,ای غریب راه!
کز این جا ره به جایی نیست
نمی بینی که آن جا
در کنار تک درختی خشک
زره مانده غریبی, رهنوردی بی نوا مرده است
و در چشمان سردش
در نگاه گنگ و حیرانش
هزاران غنچه ی امید پژمرده است
نمی بینی که از حسرت
کمند صید بهرامیش افکنده است
و با دستی که در دست اجل بوده است
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود کنده است:
که "من پیمودم این صحرا, نه بهرام است و نه گورش"
کجا این رهنورد راه گم کرده
بیا, برگرد
در این صحرا به جز مرگ و به جز حرمان کسی را آشنایی نیست!
بیا,برگرد,ای غریب راه!
کز این جا ره به جایی نیست.