حالا که رفته ای دل دلیل می آورد
تو رفتی اما دست هایت راچنان گرفته بودمکه هنوز میان دست های من مانده استنمی دانمبا دست هایت چه کنم............................تو نیستی و پاییز از چشمهای مرد عاشقی شروع شده است کهتمام درختان را گریسته استدر سوگ رفتنت.برنگرد،که بر نمی گردی تو هیچوقتنمی خواهم داشته باشمت، نترسفقط بیادر خزان خواسته هایمکمی قدم بزن تا ببینمت دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...
خیلی قشنگ بود امیدوارم به ارزوهات برسی
تو رفتی
اما دست هایت را
چنان گرفته بودم
که هنوز میان دست های من مانده است
نمی دانم
با دست هایت چه کنم
............................
تو نیستی و پاییز
از چشمهای مرد عاشقی
شروع شده است که
تمام درختان را گریسته است
در سوگ رفتنت.
برنگرد،
که بر نمی گردی تو هیچوقت
نمی خواهم داشته باشمت، نترس
فقط بیا
در خزان خواسته هایم
کمی قدم بزن
تا ببینمت
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...
خیلی قشنگ بود امیدوارم به ارزوهات برسی