دخترک آسمان

به وبلاگ من خوش آمدید...

دخترک آسمان

به وبلاگ من خوش آمدید...

شــــــــــــــگفت انــــــــگیز ترین کتـــــــــــاب کتابهاست،

شــــــــــــــگفت انــــــــگیز ترین کتـــــــــــاب کتابهاست، کتاب عشــــــــــــق.



مـــــــــــن با همـــــــــــه احســـــــــــــــــاس انـــــــــــــــرا خـــــــــــــوانده ام.



قصـــــــــــــــــه شــــــــــــادیش چنـــــــــد بـــــــــــرگ انــــــــــــــــــــدک است

...


و شـــــــــــــــــــــــرح رنجـــــــــــــــــــــــش دفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرها.



حـــــــــــــــکایت هــــــــــــــــــــــــــجرانش فصــــــــــــــــــــــــــــــــلی دراز،



و قصــــــــــه وصلــــــــــــــــــش بــــــــــــــــــس مـــــــــــــــــــــــــــختصر.



هر جــــــــــــــلد رنــــــــــــــــــــــجش بـــــــــــــــی پــــــــــــــــایــــــــــــان،



با شـــــــــــــــــرح و حــــــــــــــاشیـــــــــــه بسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــار

یکدیگر را دوست بدارید،اما از عشق زنجیر مسازید:



بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحل های جانتان درتموج و اهتزاز باشد.

جامهای یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید.
...

از نان خود به یکدیگر هدیه دهید اما هردو از یک نان تناول مکنید.

به شادمانی با هم برقصید و آواز بخوانید اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشید.

همچون سیم های عود که هر یک در مقام خود تنها است، اما همه با هم به یک آهنگ مترنمند.

دلهایتان را به یکدیگر بسپارید اما به اسارت یکدیگر ندهید.

زیرا تنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما را در خود نگاه دارد.

در کنار هم باستید اما نه بسیار نزدیک

از آنکه ستون های معبد به جدایی بار بهتر کشند،

و بلوط و سرو در سایه هم به کمال و رویش نرسند.

زنجیر عشق


یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز می‌گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمده‌ام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.

وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده‌ام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً می‌خواهی بدهی‌ات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بی‌توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار  را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بوده‌ام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر می‌خواهی بدهی‌ات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.”

همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر می‌کرد به شوهرش گفت: ”دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه..”


 

زنجیر عشق

من و تو

من و تو میدانیم کز پی هر تقدیر ، حکمتی می آید ،
من و فرسایش دل ، تو و تصمیم و مکان ، ما و تقدیر و زمان
چه شود آخر دلتنگیها ! خدا می داند . . .

دلتنگی ...

  گاه دلتنگ می‌شوم
 دلتنگتر از همه دلتنگی‌ها
گوشه ای می نشینم
و می شمارم
صدای شکستن ها را
نمی دانم من کدام امید را نا امید کرده ام
و کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
که این چنین دلتنگم
دلتنگم...